سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چراغ جادوی من
برچسب‌ها وب
آرشیو مطالب

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر یک  کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگیرد کشاورز براندازش کرد وگفت برو در آن قطعه زمین بایست من سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم اگر توانستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری می توانی با دخترم ازدواج کنی مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد در باز شد وبزرگترین وخشمگین ترین گاوی را که در عمرش دیده بود بیرون دوید

   فکر کرد گاو بعدی گزینه بهتری باشد پس به کناری دوید وگذاشت گاو از مرتع بگذرد واز در پشتی خارج شود دوباره در باز شد وباور کردنی نبود در تمام عمرش گاوی به این بزرگی ودرندگی ندیده بود با سم به زمین میکوبید خر خر میکرد وکف از دهانش جاری بود

جوان با خود گفت گاو بعدی هرچه باشد از این بهتر است پس به سمت حصار دوید واجازه داد این گاو هم از مرتع عبور کند واز در پشتی خارج شود

برای بارسوم درباز شد لبخند بر لب مرد جوان ظاهر شد این ضعیف ترین وکوچکترین گاوی بود که توی عمرش دیده بود

 ودر جای مناسب قرار گرفت ودرست به موقع بر روی گردن او پرید دستش را دراز کرد

اما گاو دم نداشت!

به نظر شما از این داستان چه نتیجه ای میتوان گرفت؟


[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 3:0 عصر ] [ ]
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 11853
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ]